گوشه ای دیگری از زندگی طبابت

گوشه ای دیگری از زندگی طبابت

گوشه ای دیگری از زندگی طبابت


و ھنوز صنف چھارم فاکولتھ طب است ولی پدر و مادرش نسبت عشقی کھ بھ او دارند
او را داکتر صاحب صدا می کنند. داکترجوان بین اعضای خانواده اش جایگاه خاصی
دارد بھ گونھ ای کھ در بعضی موارد از زبان او نقل قول می کنند و حتی وقتی دیگران
می خواھند بھ حرفی توجھ نکنند پدر خانواده می گوید: می دانی داکتر ما اینرا گفتھ
است.

شب ھا داکتر جوان از استادش بھ خانواده قصھ می کند وبا یک جاذبھ خاص برای
دیگران می گوید: استادی داریم کھ بسیار کاکھ و لایق است، اوچنین گفتھ و چنان کرده
است، او وقتی از من سوال کرد و من جواب دادم گفت: آفرین تو داکتر لایقی می شوی.
با ھر جملھ ای کھ از دھن داکتر جوان بیرون می شود شور و ھیجانی عجیبی در میان اعضای
فاملیش که تنھا ھمین یک داکتر را در خانواده خود دارند بوجود می آید.
اما این داکتر جوان اینچنین نمی ماند. فردا مادرش مریض می شود و پدرش از او می خواھد که او را نزد ھمان استادش ببرد که شب ھا قصھ ھایش را کرده است. بعد داکتر جوان با تعدادی از اعضای خانواده بھ کلینیک مراجعھ می کنند، وقتی داخل دھلیز کلینیک می شوند ھمه به قد و بالای داکتر جوان نگاه می کنند زیرا حالا ساحھ ای فروانروایی اوست. بلی اینجا ھمان کلینیک رویایی است که مادرش در ذھن خود خلق کرده است، جایی کھ پسرش چپن سفید دارد و در کنار دکتوران بزرگی ایستاده است و روی امراض بحث می کند، اما ناگھان صدای گارد دم دروازه مادر را از رویایش بیرون می کشد.

او بچه جوانک کجا بخیر؟ بیا د نوبت بشی.

داکتر جوان: من خودم داکتر ھستم.

گارد: باشی دگھ، ھرکس کھ ھستی باید ھمینجا بنشینی تا نوبت ات برسد.
داکتر جوان می شکند اما پدرش خود را چنان با مبایل مصروف می سازد کھ گویا ھیچ چیز را نشینده است. ھمھ اعضای خانواده می خواھند با حرکت چشم بھ او بفھمانند کھ ھیچ چیز از ارزش او کم نشده است و این حادثھ تنھا ناشی از فھم پایین گارد دم دروازه است.

مدتی ھمین گونھ می گذرد و داکتر جوان از ترس از جایش بر نمی خیزد تا کسی بار دیگر جملھ ای توھین آمیزی برایش نگوید و او در برابر اعضای فامیل کم نیاید.

بالاخره نوبت شان می رسد و آنھا نزد آن داکتری کھ ھر شب قصھ ھایش فضای خانھ ای شانرا دگر گون می ساخت می رسند. داکتر جوان با محبت خاصی سلام و علیکی می کند اما داکتر خستھ کھ از صبح پیوستھ مریض دیده است دیگر آن شور و حالی را که این داکتر جوان دارد ندارد و با بی میلی می پرسد مریض تان کدام است. داکتر جوان بھ خاطر اینکھ برای پدر و مادرش نشان دھد که نظریات طبی او با ارزش است با زبان طبی مریضی مادرش را برای داکتر پیر توضیح می دھد، اما استاد پوزخندی کرده با بی تفاوتی می گوید: آنچھ می گویی درست نیست، مشکل مادرت فرق دارد.

اینبار داکتر جوان بھ حدی می شکند کھ سرش پایین می افتد. پدر می خواھد او را حمایت کند و بھ داکتر پیر می گوید: داکتر صاحب ھر شب قصھ ھای شما را برای ما می گفت و ھمھ ما یک احترام خاصی بھ شما داریم.
داکتر خستھ تبسمی کرده و بعد شروع بھ نوشتن نسخھ می کند.

ھمه آرام آرام از کلینیک پایین می شوند ولی داکتر جوان نزد خودش آن شخصیت قبل از آمدن به کلینیک را ندارد. با آنکھ ارزش او نزد اعضای فامیل ھیچ تغییر نکرده است اما او فکر می کند من ھیچ جایگاھی در جامعھ طبی ندارم.

رویایی را کھ او در سر داشت چیز دیگری بود، او فکر می کرد کھ بھ عنوان یک داکتر جوان کسی او را بھ نوبت نمی شاند. تصورش این بود که استادش برای مادر و پدرش خواھد گفت کھ بھ شما احترام خاصی قایل ھستم که چنین فرزندی دارید و او در فاکولته ھم بسیار لایق بود و اینک مشکل مادرش را ھم درست درک کرده است. آفرین فرزندم اما کمی بیشتر باید در قسمت تشخیص مادر جانت کار کنیم چون مواردی است کھ با گفتھ ھای تو تفاوت دارد و بھ بررسی بیشتر نیاز است.

ً زود توانست در مسیر راه پدر می خواھد ھمه چیز را ترمیم کند. استاد تو بسیار لایق بود ھمان گونھ کھ توصیف او را می کردی واقعا مشکل مادرت را تشخیص کند. انشاالله روزی تو ھم ھمین طور یک داکتر لایق می شوی.
داکتر جوان می دانست که چرا پدرش این حرف ھا را شروع کرده است. ھمھ اعضای خانواده با جملاتی می خواھند برایش بفھمانند که تو داکتر بزرگی برای خانواده ما ھستی اما او بسیار شکستھ است و مدت ھا نیاز است کھ بار دیگر به آن شور اولیھ برگردد.

با امتنان و تشکر از داکترستان که در بھترساختن جامعه رول فعال دارد.





نویسنده: دکتور اسحاق جواد


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Rating*